گنجشک با خدا قهر بود…
روزها گذشت و گنجشگ با خدا
هیچ نگفت .
فرشتگان سراغش را از خدا می
گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت:
می آید ؛ من تنها گوشی هستم
که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی هستم که
دردهایش را در خود نگاه
میدارد…
و سرانجام گنجشک روی شاخه ای
از درخت دنیا نشست.
فرشتگان چشم به لب هایش
دوختند،
گنجشک هیچ نگفت و…
خدا لب به سخن گشود :
با من
بگو از آن چه سنگینی سینه توست.
گنجشک گفت :
تو همان را هم از من گرفتی.
این طوفان بی موقع چه بود؟
چه می خواستی؟ لانه محقرم کجای دنیا را گرفته بود؟
و سنگینی بغضی راه کلامش
بست…
سکوتی در عرش
طنین انداخت فرشتگان همه سر به زیر انداختند.
خدا گفت: ماری در راه لانه ات بود. باد را گفتم تا لانه
ات را واژگون کند. آن گاه تو
از کمین مار پر گشودی.
گنجشگ خیره در
خدائیِ خدا مانده بود.
خدا گفت: و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور
کردم و تو ندانسته به
دشمنی ام برخاستی!
اشک در دیدگان گنجشک نشسته
بود.
ناگاه چیزی درونش فرو
ریخت , های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد...
جائی در پشت
ذهنت به خاطر بسپار ، که اثر انگشت خداوند بر همه چیز هست ..
آنگاه که
خورشید مهرت بر غروب قلبم طلوع کرد .
آنگاه که سپیده دم زلال چشم هایت بر شب تاریک و ظلمانی افکارم پدیدار شد
.
سراسر سرزمین وجودم را نور روشناییت فرا گرفت و
آنگاه که نام تو را بر لبهایم حک کردم جز نام مقدست
نام دیگری بر لب نراندم .
ای خورشید آسمانم را روشنایی
و ای ماه شبم را مهتاب و ای ستارگان را نور دهنده
تا بی نهایت وجود دوستت خواهم داشت
قسم به اون پرستو که بالشو شکستن، به آهوی اسیری که دست و
پاشو بستن،به اون کبوتران که دور حرم نشستن
نرو نرو نرو
قسم به های های گریه هامون،قسم به لرزیدنای دلامون
نرو نرو نرو
قسم به هر چی عشق خوب و پاکه به عاشقی که مست و سینه
چاکه
به عابدی که تشنه ی عشق پاکه